پسربچهای به نام جانی به ماهی قرمزخود به شدت علاقه داشت. روزی جانی به حیاط رفت و در کنار دیواری که خانه آنها را از منزل همسایه جدا میکرد، مشغول کندن گودال شد که مرد مؤدبی از او پرسید: جانی اونجا چه کار میکنی؟ آن مرد مؤدب آقای همسایه بود. جانی بی آنکه سرخود را بلند کند، جواب داد: ماهی قرمزم مرده و میخواهم او را دفن کنم. جانی در حالی که چشمانش مملو از اشک بود با بیلچة کوچکش زمین را میکند و میکند و مرد همسایه نیز با تعجب به تقلای سخت جانی چشم دوخته بود، امّا پسرک حتی کوچکترین توجهی به او نداشت. آقای همسایه دست آخر صبرش تمام شد و به جانی گفت: پسرعزیزم مگر تو نگفتی که ماهی کوچولوی قرمزت مرده است و میخواهی او را دفن کنی؟ جانی با ناراحتی گفت: بله من همین جمله را گفتم. مرد دوباره پرسید: فکر نمیکنی این گودالی که در حال حفر آن هستی برای یک ماهی قرمز زیادی بزرگ باشد. جانی که از شدت عصبانیت برافروخته شده بود گفت: ماهی کوچولوی من در داخل شکم گربة خانگی شما بود.
Design By : Pichak |